سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از کدوم ورودی وارد شم!

ارسال  شده توسط  گل نرگس در 90/11/26 8:54 عصر

بسم رب الشهدا

نمی دونم از کدوم ورودی وارد شم بهتره! ولی می دونم از هر جا که وارد بشم به بچه های کربلا می رسم... مستقیم که برم نه به بن بست می خورم نه به دوراهی. خاکریز و بالا میرم حس می کنم به آسمون خدا نزدیک ترم دستانم را به سمت آسمان می گیرم باور نمی کنم دستانم در دست خداست! روی این یکریزها می ایستم روبروم دریاچه ای که به نظرم بزرگه ولی با خاکهایی نه چندان منظم از هم جدا شدن با خودم می گم این یه مرزه مرزی که من و از شما جدا کرده مرز زمین تا خدا.

خاکریز

فرق بین من و شما هم همینه این خاکریز. این مرز میزبان پرنده هاییه که هیچ وقت تنهاتون نذاشتن. به پرواز یکی شون نگاه می کنم بوی آزادی می ده بی اوج ولی پیاپی مثل خاکریزها. من این سمت سیم های خاردار با خودم زمزمه می کنم شهدای گمنام... از پرنده ها دل می کنم به سمت زیارتگاه شهدای گمنام، گنبد طلائیه می رم جایی که سرآغاز طلوع خورشید است دورکعت عشق می خوانم، شیرینی حس غربتش بر دهانم مزه می کند. من رسیدم به بچه های کربلا...

همین مطلب در طلبه بلاگ


اروند پرخروش

ارسال  شده توسط  گل نرگس در 90/11/22 12:48 عصر

بسم رب الشهدا

دقیق در خاطرم نیست ولی فکر کنم اولین جایی که رفتیم اروندرود بود. وقتی ایستادم هیچی دیده نمی شد انگار از همه چی دور بودم. راه کوچکی بود بچه ها همه قطار شدند و به راه افتادیم. دو طرفم نی زار بود. نی زارها از پایین تپه شروع شده تا جایی که نقش زیبایی به آسمون زده بودن یه جورایی حس می کردی ابرها رو نیزار ها نگه داشتن. بعد چند دقیقه می تونستی اروند و از فاصله نزدیک تری ببینی. رفتم نزدیک. موجهای پرخروش اروند به پای من که می رسیدن آرام می شدن گاهیم من ازشون فاصله می گرفتم.

خاک و نی زار

نگاه می کردم به موجهای رود به آبی که زلال نبود به قایق های عراقی که فاصله ش تا من فقط به اندازه عرض رود بود و من چه آرام در این سمت با شهامت ایستاده بودم خواستم بگم ممنون از شما که این شهامت و بهم دادید و اشک برگونه هام جاری شد و دوباره به رود نگاه کردم به گنبد و دو گلدسته ای که خیلی خوب دیده می شد. باد می اومد انقدر با شدت که اشک و از گونه هام جدا کرد انگار داشت اشکامو پاک می کرد. چند تا سنگ کوچک برداشتم و به رود پرتاب کردم انقدر سرعت آب زیاد بود که شاید اگه سنگ و دنبال می کردم برمی گشت شاید هم برعکس. وقت برگشتن بود رو از رود برداشتم و به راه افتادم ولی هنوز داشتم باهاش حرف می زدم؛ چند لحظه بعد از همه  شون دور شدم و باز من موندم ...


شلمچه بارانی

ارسال  شده توسط  گل نرگس در 90/11/20 8:35 عصر

بسم رب الشهدا

از اتوبوس که پامو گذاشتم زمین کفشام فرو رفت تو گِل، نمی دونم چرا از اینکه کتونی های سفیدم پره گِل شد اصلا احساس ناراحتی نکردم یه جورایی ازشون تشکر هم کردم! با گروه پیش رفتم تا جایی که روبروم مسجد بود و سمت چپم یه دریاچه کوچولو گویا از آب بارون روزهای قبل پر شده بود البته گه گاه نم نم بارونی هم می اومد. یک جا ایستادم جایی بین این دریاچه گِل آلود و تپه. رومو کردم سمت کربلا. نمی دونم چرا یهو زدم زیر گریه... اون مناره ها از دور که در مه بود و گِلی که درش فرو رفته بودم. سعی کردم خودمو برسونم بالای تپه، از طرفی کفشام سنگین شده بود و از طرف دیگه دلم نمی اومد این گِل ها رو بتکونم ولی برای رسیدن و زدن حرفهام این کار و کردم.

شلمچه بارانی

به تپه رسیدم با خودم فکر کردم شهدای شلمچه هم حتما این روزها رو گذروندن روزهای بارونی؛ ولی من با اون ها فرق داشتم من با حرف اومده بودم و اونها با اسلحه من آرام راه می رفتم ولی اونها می دویدند چقدر سخت و دوباره گریستم...اونها در همون خاکی که دویدند آروم گرفتند ولی من بعد این آرام راه رفتن، باید برای رسیدن به اونها بدوم. روم به سمت کربلا بود تو دلم گفتم اون روزها که امام حسین (ع) می جنگید سوار بر مرکب عشق بود و روزهایی که اینها هم جنگیدند عاشق بودند. ای کاش من هم یکی از اونها بودم ای کاش این لیاقت و داشتم. من باید دوباره به شهر برگردم دوباره با آدمهایی برخورد کنم که خاک و فراموش کردن. تازه حال رزمنده ها رو درک می کردم باخودم گفتم خوشبحال شما که همسایه امام حسین (ع) اید، خوشبحال شما که رو سفید از این دنیا رفتید... بعد بلند تو دلم گفتم: صفای این تپه برام بیشتر از کوهنوردی در جای سرسبزه حتی اون دریاچه گِل آلود برام با ارزش تر از قدم زدن کنار ساحل...


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >