بسم رب الشهدا

نمی دونم از کدوم ورودی وارد شم بهتره! ولی می دونم از هر جا که وارد بشم به بچه های کربلا می رسم... مستقیم که برم نه به بن بست می خورم نه به دوراهی. خاکریز و بالا میرم حس می کنم به آسمون خدا نزدیک ترم دستانم را به سمت آسمان می گیرم باور نمی کنم دستانم در دست خداست! روی این یکریزها می ایستم روبروم دریاچه ای که به نظرم بزرگه ولی با خاکهایی نه چندان منظم از هم جدا شدن با خودم می گم این یه مرزه مرزی که من و از شما جدا کرده مرز زمین تا خدا.

خاکریز

فرق بین من و شما هم همینه این خاکریز. این مرز میزبان پرنده هاییه که هیچ وقت تنهاتون نذاشتن. به پرواز یکی شون نگاه می کنم بوی آزادی می ده بی اوج ولی پیاپی مثل خاکریزها. من این سمت سیم های خاردار با خودم زمزمه می کنم شهدای گمنام... از پرنده ها دل می کنم به سمت زیارتگاه شهدای گمنام، گنبد طلائیه می رم جایی که سرآغاز طلوع خورشید است دورکعت عشق می خوانم، شیرینی حس غربتش بر دهانم مزه می کند. من رسیدم به بچه های کربلا...

همین مطلب در طلبه بلاگ