سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آسمان هویزه

ارسال  شده توسط  گل نرگس در 90/11/19 12:4 عصر

بسم رب الشهدا

خورشید پشت ابر بود که رسیدیم هویزه، فکر نمی کردم هویزه حرفی برای گفتن داشته باشه به همین خاطر از دوستانم جدا شدم و خواستم فقط از حال و هواش بهره ای ببرم به آسمون نگاه کردم ابر بود و روزنه ای از نور. غروبش خیلی شبیه غروب جمعه های دلگیر بود، غروبهایی که دوست داشتی کمی گریه کنی انگار که داری برای رفتن خورشید اشک می ریزی! اما خورشید هویزه یه آدم بود یکی که روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بود، یه فرمانده، یه علم الهدی. شهید علم الهدی آخرین شهید هویزه فرمانده عملیات با مهمات کم. وقتی حرفهای شهید علم الهدی رو خوندم مو بر بدنم سیخ شد:

"من به عنوان فرمانده سپاه هویزه، با 62 نفر پاسداری که 22 نفر آنان غیر مسلح اند تا آخرین قطره خون با همان کلاش و ژ-3 دفاع خواهم کرد؛..."

سرزمین نور

چطور آخه! کی می تونه اینطور دفاع کنه جز کسی که روحش با حرفهای خدا آذین شده باشه، جز کسی که به خدا ایمان داره خدا رو هر لحظه کنار خودش می بینه؟! همه نشستیم کنار مزار شهدای هویزه. باد می اومد سوز داشت یادم به جمله ای افتاد: سرمای اهواز جان سوز نیست استخوان سوزه. ولی من چرا سردم نبود! کنار مزار شهید مولایی زمانی نشستم لحظات نابی رو با صحبت های راوی گذروندم انگار دیگه اون لحظه حضورم در اونجا از بین رفت من بودم و یه آسمون. دیگه آسمون با ستاره ها و سیاراتش مفهومی برام نداشت. مشتری برام شد علم الهدی، زهره برام شد مولایی، صورت فلکی هرکول شد شهدای هویزه! تازه متوجه شدم که چرا انقدر این ها در آسمون هویزه درخشنده اند. بعد این هویزه برام پره حرف شد...


مکه برای شما، فکه برای من...

ارسال  شده توسط  گل نرگس در 90/11/18 2:49 عصر

بسم رب الشهدا

مکه برای شما. فکه برای من. بالی نمی خواهم با همین پوتین های کهنه هم می توانم به آسمان بروم. "شهید آوینی"

دقیق نمی دونستم کجا پا گذاشتم، آرام راه می رفتم چشم افتاد به دری بزرگ انگار ورودی به جایی بود از دوستی پرسیدم اینجا کجاست؟! گفت: فکه...

مشتاق بودم اطراف و نگاه می کردم تابلو های متعددی که روی هر کدوم چیزی نوشته بود : یا ابا عبدالله الحسین، خطر مین، ...، هنوز وارد نشدم تابلو بزرگی می بینم به همراه یک عکس از رهبر با این محتوا: از خدا می خواهم مبادا بعد یک عمر زحمت مرگ ما در بستر بیماری باشد و در میدان شهادت نباشد... و روبرو نگاه می کنم؛ "فاخلع نعلیک" چند تا کفش هم می بینم بیرون گذاشتن.

فکه

چیزی نمی گذره که صدایی می شنوم :راه بیفتید به سمت فکه. کفش هامو در میارم احساسی بهم دست می ده من دارم به کجا وارد می شم! تابلو ها، سیم های خاردار، پرچم هایی که بعد از سیم خاردار بر زمین محکم شده، کمی که نگاه می کنم حس می کنم اینجا زمین به آسمون وصل شده انگار خدا همین جاست، انگار تمام لحظه هایی که با خدا بودم در حقیقت نبودم؛ بدنم شروع می کنه به لرزیدن به همراه یک حس غریب حسی که با اشک همراه می شه. دوستانم بهم میگن چقدر ساکت شدی! احساس می کنم هر لحظه سخن گفتن در این جا مساوی با یک عمر پشیمانی است. سعی می کنم از لحظه لحظه هام نهایت استفاده رو بکنم.

به جمله دم در فکر می کنم: مکه برای شما. فکه برای من. تا حالا مکه نرفتم ولی با گوینده این جمله احساس نزدیکی می کنم. چه سرزمین پاکی چه بوی خوشی چه باد ملایمی چه خاک نرمی چه سادگی احساس می کنم فارغ از هر گونه نیاز هستم احساس می کنم کسی بهم می گه خوش اومدی. خوش اومدی به فکه جایی که لبهای تنشنه بر خاک آرام گرفت. طاقت نمیارم خم می شم و مقداری خاک و در دستم می گیرم هوا امروز گرم تر بود نسبت به روزهای قبل اما خاک... خدایا ممنونم. به قدم هایی که برمی دارم نگاه می کنم ماسه ها گاه روی پام میاد حس می کنم لباسهام متبرک شده. نجوای عاشورا میاد همه می نشینیم و سخنرانی که میاد صحبت می کنه؛ چقدر زیبا چقدر به دلها می شینه؛ همه اشک می ریزند همه اشک می ریزیم. هیچ کس تو حال خودش نیست. صدایی می گه: باید برگردیم. خدایا نمی تونم دل بکنم چطور آخه... حالا چند روزی می گذره ولی هر روزش به یاد اونجام، من اینجا ولی دلم جا مونده. کاش دوباره برگردم...

همین مطلب در خبرگزاری دانشجو


<   <<   11