بسم رب الشهدا

دقیق در خاطرم نیست ولی فکر کنم اولین جایی که رفتیم اروندرود بود. وقتی ایستادم هیچی دیده نمی شد انگار از همه چی دور بودم. راه کوچکی بود بچه ها همه قطار شدند و به راه افتادیم. دو طرفم نی زار بود. نی زارها از پایین تپه شروع شده تا جایی که نقش زیبایی به آسمون زده بودن یه جورایی حس می کردی ابرها رو نیزار ها نگه داشتن. بعد چند دقیقه می تونستی اروند و از فاصله نزدیک تری ببینی. رفتم نزدیک. موجهای پرخروش اروند به پای من که می رسیدن آرام می شدن گاهیم من ازشون فاصله می گرفتم.

خاک و نی زار

نگاه می کردم به موجهای رود به آبی که زلال نبود به قایق های عراقی که فاصله ش تا من فقط به اندازه عرض رود بود و من چه آرام در این سمت با شهامت ایستاده بودم خواستم بگم ممنون از شما که این شهامت و بهم دادید و اشک برگونه هام جاری شد و دوباره به رود نگاه کردم به گنبد و دو گلدسته ای که خیلی خوب دیده می شد. باد می اومد انقدر با شدت که اشک و از گونه هام جدا کرد انگار داشت اشکامو پاک می کرد. چند تا سنگ کوچک برداشتم و به رود پرتاب کردم انقدر سرعت آب زیاد بود که شاید اگه سنگ و دنبال می کردم برمی گشت شاید هم برعکس. وقت برگشتن بود رو از رود برداشتم و به راه افتادم ولی هنوز داشتم باهاش حرف می زدم؛ چند لحظه بعد از همه  شون دور شدم و باز من موندم ...