یا رب العالمین

همون طور که در پست قبلی نوشتم ماه گذشته بیشترش در سفر بودم. ما یک کبک داریم در منزل که من خیلی دوستش دارم و خیلی برای آزادی ش تلاش کردم.

این که تلاش کردم شاید به ذهنتون بیاد خب چرا آزادش نکردی تا در طبیعت به زندگی ش ادامه بده ولی حقیقتش اینه که دوست داشتم ولی کبک ها در ارتفاع کم پرواز می کنند و بیشتر می پرند، می ترسیدم که اگر در شهر رهاش کنم دست بچه ای بیفته و اذیتش کنه به همین خاطر منتظر موندم و مدام هر کس از خانواده دیدم داره می ره کوه ازش می خواستم که ببره و آزادش کنه ولی خب متاسفانه هر بار موقعیتی پیش اومد و نشد. همیشه هر وقت به کبکی (اسمشو گذاشته بودم کبکی) غذا و آب می دادم در دلم ازش معذرت می خواستم و گاهی می گفتم عجب زندان بان خوبی هستمقابل بخشش نیست

"این عکس کبکی من نیست ولی خیلی شبیه شه"

کبکی

خیلی وقت ها باهاش حرف می زدم چون اکثر مواقع فقط من و اون توی خونه بودیم در کل ازش مراقبت می کردم ولی از این راضی نبودم و همیشه می گفتم بالاخره یک روز آزاد می شی حتما تو هم خانواده دارییعنی چی؟

در هر صورت کبکی هنوز پیشمه برام آزادی اون خیلی مهمه، مهم تر  از هر چیز دیگه. وقتی رفتیم سفر کسی نبود که بهش برسه البته گاهی کسی رو می فرستادیم بیاد بهش آب و دون بده ولی الان براش خیلی نگرانم می ترسم نتونم به قولی که بهش داده بودم عمل کنم دوست دارم مثل قدیمش که سرحال بود وقتی که روی دستم براش خیار یا جوانه ماش (عاشق این هاست) می ذاشتم اول تند تند نوک می زد و همه شو می خورد و بعد دستمو نوک می زد ولی الان چیگریه‌آور الان غصه م گرفته که چرا دیگه انرژی نداره به من نوک بزنه. اگه براش اتفاقی بیفته من خودمو مقصر می دونم. خدایا کمکش کندلم شکست تا سالم پیش خانواده ش برگرده...

پ.ن: این پی نوشت در تاریخ 11 مرداد اضافه شد؛ چند روز بعد کبک من خوب شد و در این روز در دامان طبیعت آزاد گشت.