بسم رب الشهداء و صدیقین

امروز یک روز پاییزیه .... روزهای پاییزی گاهی برای من غمگین بوده شاید غم روزهای پاییزی از ریزش برگهای زرد و خشک باشه که وقتی زیر پا می رن خش خش صدا می کنند یک چیزی شبیه آه آدمی...
و من قول داده بودم در این صفحه نه فقط از شهدا که از انسان های عاشقی بنویسم که هنوز بین ما هستند؛
سفر به شهر همدان و دیدار با شهدای الوند به همراه گروه فرهنگی دیدار برای من پر از خاطره بود و اینجا تصمیم دارم از خانواده ای بنویسم که دوستدارم الگوی من در زندگی باشند خانواده ای 4 نفره...
وارد خانه ی جانباز شدیم، ایشون بر روی ویلچر بودند و ما نشستیم تا حرفهای این عزیز و بشنویم  تصمیم این عزیز مبنی بر ادامه تحصیل ایشان در دانشگاه برای من خیلی جالب بود ایشان خواندند و دکتر شدند این کار انقدر که در نوشته من آسون هست نبوده و حتما روزهای پرتلاشی و رو طی کردند تا اینکه شدند استاد ریاضی دانشگاه بوعلی سینای همدان.
دکتر برامون از رابطه ای که با شاگردانشون دارند صحبت کردند اینکه روز اول که برای تدریس سرکلاس درس حاضر شدند و تعجب دانشجوها که چطور استادی روی ویلچر ریاضی تدریس خواهد کرد؟!
ولی در طی روزهای بعد دانشجویان شیفته این استاد و رابطه و تدریس ایشون می شن
وقت رفتن از خانه دکتر بود ولی دکتر با همان ویلچر تا دم در به بدرقه ما آمدند و من خواستم بگویم دکتر سپاسگزارم.

اون روز برای من روز سبزی بود به همراه احساس یک روز پاییزی...
آه آنروز بماند برای خودم....