بسم رب الشهدا
از اتوبوس که پامو گذاشتم زمین کفشام فرو رفت تو گِل، نمی دونم چرا از اینکه کتونی های سفیدم پره گِل شد اصلا احساس ناراحتی نکردم یه جورایی ازشون تشکر هم کردم! با گروه پیش رفتم تا جایی که روبروم مسجد بود و سمت چپم یه دریاچه کوچولو گویا از آب بارون روزهای قبل پر شده بود البته گه گاه نم نم بارونی هم می اومد. یک جا ایستادم جایی بین این دریاچه گِل آلود و تپه. رومو کردم سمت کربلا. نمی دونم چرا یهو زدم زیر گریه... اون مناره ها از دور که در مه بود و گِلی که درش فرو رفته بودم. سعی کردم خودمو برسونم بالای تپه، از طرفی کفشام سنگین شده بود و از طرف دیگه دلم نمی اومد این گِل ها رو بتکونم ولی برای رسیدن و زدن حرفهام این کار و کردم.
به تپه رسیدم با خودم فکر کردم شهدای شلمچه هم حتما این روزها رو گذروندن روزهای بارونی؛ ولی من با اون ها فرق داشتم من با حرف اومده بودم و اونها با اسلحه من آرام راه می رفتم ولی اونها می دویدند چقدر سخت و دوباره گریستم...اونها در همون خاکی که دویدند آروم گرفتند ولی من بعد این آرام راه رفتن، باید برای رسیدن به اونها بدوم. روم به سمت کربلا بود تو دلم گفتم اون روزها که امام حسین (ع) می جنگید سوار بر مرکب عشق بود و روزهایی که اینها هم جنگیدند عاشق بودند. ای کاش من هم یکی از اونها بودم ای کاش این لیاقت و داشتم. من باید دوباره به شهر برگردم دوباره با آدمهایی برخورد کنم که خاک و فراموش کردن. تازه حال رزمنده ها رو درک می کردم باخودم گفتم خوشبحال شما که همسایه امام حسین (ع) اید، خوشبحال شما که رو سفید از این دنیا رفتید... بعد بلند تو دلم گفتم: صفای این تپه برام بیشتر از کوهنوردی در جای سرسبزه حتی اون دریاچه گِل آلود برام با ارزش تر از قدم زدن کنار ساحل...