بسم رب الشهدا
خورشید پشت ابر بود که رسیدیم هویزه، فکر نمی کردم هویزه حرفی برای گفتن داشته باشه به همین خاطر از دوستانم جدا شدم و خواستم فقط از حال و هواش بهره ای ببرم به آسمون نگاه کردم ابر بود و روزنه ای از نور. غروبش خیلی شبیه غروب جمعه های دلگیر بود، غروبهایی که دوست داشتی کمی گریه کنی انگار که داری برای رفتن خورشید اشک می ریزی! اما خورشید هویزه یه آدم بود یکی که روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بود، یه فرمانده، یه علم الهدی. شهید علم الهدی آخرین شهید هویزه فرمانده عملیات با مهمات کم. وقتی حرفهای شهید علم الهدی رو خوندم مو بر بدنم سیخ شد:
"من به عنوان فرمانده سپاه هویزه، با 62 نفر پاسداری که 22 نفر آنان غیر مسلح اند تا آخرین قطره خون با همان کلاش و ژ-3 دفاع خواهم کرد؛..."
چطور آخه! کی می تونه اینطور دفاع کنه جز کسی که روحش با حرفهای خدا آذین شده باشه، جز کسی که به خدا ایمان داره خدا رو هر لحظه کنار خودش می بینه؟! همه نشستیم کنار مزار شهدای هویزه. باد می اومد سوز داشت یادم به جمله ای افتاد: سرمای اهواز جان سوز نیست استخوان سوزه. ولی من چرا سردم نبود! کنار مزار شهید مولایی زمانی نشستم لحظات نابی رو با صحبت های راوی گذروندم انگار دیگه اون لحظه حضورم در اونجا از بین رفت من بودم و یه آسمون. دیگه آسمون با ستاره ها و سیاراتش مفهومی برام نداشت. مشتری برام شد علم الهدی، زهره برام شد مولایی، صورت فلکی هرکول شد شهدای هویزه! تازه متوجه شدم که چرا انقدر این ها در آسمون هویزه درخشنده اند. بعد این هویزه برام پره حرف شد...